جدول جو
جدول جو

معنی رو تافتن - جستجوی لغت در جدول جو

رو تافتن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن
تصویری از رو تافتن
تصویر رو تافتن
فرهنگ فارسی عمید
رو تافتن
(تَ شُ دَ)
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب.
مولوی.
ره این است رو از حقیقت متاب.
سعدی (بوستان).
، گریختن. فرار کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
جسارت داشتن، پررو بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر تافتن
تصویر بر تافتن
تحمل کردن، روگردانیدن، پیچیدن، تاب دادن، مقابله و برابری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو گرفتن
تصویر رو گرفتن
بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
سر برتافتن، سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ)
برتافتن و پیچیدن و لگد زدن و لگد کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / رَ فَ / فِ کَ دَ)
سرکشی و طغیان کردن، ناهنجار شدن و منحرف شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ سِ پُ دَ)
در تداول عامه، افتادن اسب و استر و جز آن به سینه بر زمین. افتادن اسب و سایر ستور و این عیبی است. قسمی سقوط اسب و استر. قسمی سکندری خوردن اسب و استر. افتادن اسب از سوی مقابل بر زانو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صَتَ)
موی تابیدن. مو تافتن. تافتن گیسو. تاب دادن زلف. (از یادداشت مؤلف) :
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ دو دَ)
نگران شدن. نگرانی پیدا کردن. دلسوختگی پیدا کردن. دل سوختن، برگرداندن دل:
کسی کو بتابد ز پیمانش دل
کسی کو بپیچد ز فرمانش سر.
قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ دَ)
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
کمی و فزونی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
از سخنی که برشخصی گفته میشود خجل و شرمنده شدن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
روی برتافتن. رو برگرداندن. اعراض کردن. پشت کردن. و رجوع به روی برتافتن و رو برگرداندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ اَ کَ دَ)
کنایه از شرم حضور داشتن. (از آنندراج). رودربایستی داشتن:
کوبکو دربدر ز بس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد.
کلیم (از آنندراج).
، سمج و مصرّ بودن. (ناظم الاطباء). گستاخ و بیشرم بودن. وقح و بی حیا بودن. رجوع به روشود:
ای که صد سلسله دل بسته به هر موداری
باز دل میبری ازخلق عجب رو داری !
شاطرعباس قمی متخلص به صبوحی.
، توجه داشتن. (آنندراج). روی دیدن و روی نهادن و روی یافتن و روی آوردن و روی ماندن و روی بردن و روی کردن هم به همین معنی است. (آنندراج).
- رو به چیزی داشتن، بسوی آن گراییدن: حاکم عادل، دیوار مستحکم است چون میل کند بدان که رو بخرابی دارد. (مجالس سعدی).
به تاراج چمن رو داشت سروفتنه بالایش
که از رنگ حناخون بهار افتاد در پایش.
میرزا بیدل (از آنندراج).
، وجه و علت داشتن:
لیکن از روی طعنۀ خصمان
آمدن هیچ رو نمی دارد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تُمْ بَ زَ دَ)
حجاب داشتن (زنان مسلمه). پوشیدن روی با چادر یا روبند یا نقاب به رسم مسلمانان. در حجاب بودن. پوشیدن زن چهره را از مردان نامحرم. حجاب کردن زن. پرده کردن زن. حجاب چون زنان مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) ، پوشیدن رخ از شرم و حیاء و محجوب شدن. (آنندراج). پوشیدن رو. (غیاث اللغات) :
دیدم به جانبش ز حیا روی خود گرفت
مردی گمان نداشت که از وی نهان شود.
وحید (از آنندراج).
- روی کسی گرفتن، کنایه از قبول سؤال کردن و روی او نگه داشتن. (آنندراج) :
آخر گرفت از ما آن روی دلگشا را
از ما گرفت او را نگرفت روی ما را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ، تسخیر کردن. (آنندراج) :
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
بر پای او فتاده و جانی گرفته ایم.
مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رو پنهان کردن. رو نهان کردن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو نهان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ وَ دَ)
رسن تابیدن. ریسمان تافتن. (از آنندراج). تعویه. (منتهی الارب). عیل. (تاج المصادر بیهقی). مسد. (دهار) (منتهی الارب) :
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
زبهر بستن بار گناه بسیارم.
سوزنی.
، کنایه از فکر بر اصل کردن برای هلاک یا تخریب کسی. (آنندراج) :
خصمت آمد به ته دار ز رفعت طلبی
پدر چرخ برایش چه نکو تافت رسن.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
اترار، سخت تافتن رسن را. عبل، رسن را تافتن. (منتهی الارب). مسد، رسن نیک بتافتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ / شِ دَ)
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) :
طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان).
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب.
ناصرخسرو.
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 24).
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن.
نظامی.
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر نتابی.
نظامی.
وگر زلفم سر از فرمانبری تافت
هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.
نظامی.
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، اعراض کردن. روی برگرداندن:
کسی کو بتابد سراز راستی
کژی گیردش کار در کاستی.
فردوسی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
چو بنهاد عقل تو رأی صواب
ز رأی صواب خرد سر متاب.
؟ (از سندبادنامه ص 346).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.
نظامی.
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی.
نظامی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر از خدمت متاب.
سعدی.
هرکه ز طوفان بلا سر بتافت
آب رخ نوح پیمبر نیافت.
خواجوی کرمانی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نصیبی یافتن. بهره ای بردن:
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی از آن سیب زنخدان یافتم.
صائب (از آنندراج).
و بمعنی دوم نیز ایهام دارد، اول ریاح مطابق است تقریباً با یازدهم خردادماه جلالی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو کَ دَ)
روی تابیدن. اعراض کردن. (یادداشت بخط مؤلف). روی گردان شدن. روی گردانیدن. (ناظم الاطباء) :
گر روی بتابم ز شماشاید ازایراک
بی روی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم.
نظامی.
دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب.
نظامی.
ماهرویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می بینی صواب.
سعدی.
رجوع به رو تافتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ بُ دَ)
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن:
گرفته پای تختش را فلک رخ
نتابدجاودانه بخت از او رخ.
قطران تبریزی (از جهانگیری).
شبی رخ تافته زین دیرفانی
به خلوت در سرای ام هانی.
نظامی.
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب.
مولوی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست
کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست.
سعدی.
و رجوع به رخ تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از در تافتن
تصویر در تافتن
تافتن پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج تافتن
تصویر کج تافتن
منحرف شدن بنا هنجار رفتن، سر کشی کردن طغیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ تافتن
تصویر رخ تافتن
روی بر تافتن، اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
نافرمانی کردن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره یافتن
تصویر ره یافتن
رخنه کردن، نفوذ یافتن، پی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
جسارت داشتن پر رو بودن: (رو داری این حرف را یه من بزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو ساختن
تصویر رو ساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو بافتن
تصویر بو بافتن
نصیبی یافتن، بهره ای بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
((تَ))
شرم نکردن، گستاخ بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی تافت
تصویر روی تافت
اباء
فرهنگ واژه فارسی سره
رونق داشتن، گرمی بازار کار، وقیح بودن –رو داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی